نوای زمستان
قصد داشتم بهد از یک ماه متنی از خودم بگذارم . اما هنگامی که دیشب پرتو هایی از کتاب آفتاب در حجاب سید مهدی شجاعی را مرور می کردم ، اندیشیدم چه قلمی می تواند در وصف عاشورا شیوا تر از قلم او باشد ؟ سخن را کوتاه می کنم تا شما پاره ای ازپرتو هفتم این کتاب شور انگیز را از نظر خویش بگذرانید :
تو اکنون با این حال و روز باید فریاد العطش کودکان را بشنوی و تاب بیاوری . باید تشنگی را در تار و پود وجود بچه ها ببینی و به تسلایشان بنشینی . باید تصویر کوثر را در آیینه ی نگاهت بخشکانی تا بچه ها با دیدن چشم های تو به یاد آب نیفتند .
اما از همه ی این ها مهمترو در عین حال سخت تر و شکننده تر آن است که نگذاری آتش عطش بچه ها از خیام به بیرون سرایت کندو توجه ابوالفضل رابزانگیزد ، نگذاری طنین تشنگی کودکان به گوش عباس برسد .
چرا که تو عباس را می شناسی و از تردی و نازکی دلش خبر داری . می دانی که تمام صلابت و استواری او در مقابل دشمن است و می دانی که دلش پیش دوست تاب کمترین لرزشی را ندارد .
او اگر از تشنگی بچه های حسین با خبر شود ، آنی طاقت نمی آورد ، خود را به آب می زند و همه ی جهان را آب میکند پیش پای کودکان او .
ولی مگر چقدر می شود به تسلای کودک نشست ؟ سخن هر قدر هم شیرین ، برای کودک آب نمی شود .
نه نه نه عباس نباید لبان به خشکی نشسته ی سکینه را ببیند ، عباس جانش را بر سر این نگاه می گذارد و بی عباس ....... نه ...... نه ....... ، زندگی بدون آب ممکن تر است تا بدون عباس
عباس دل آرام زندگی است آرام جان برادر است .
نه نه عباس نباید از این موضوع با خبر شود ، این تنها راز هستی است که باید از او مخفی بماند ، اما اما ، مگر او با گفتن و شنیدن خبر دار می شود ؟ دل او آیینه ی آفرینش است ، و آیینه تصویر خدش را انتخاب نمی کند .
مگر همین دیشب نبود که تو برای سرکشی به خیمه ها از خیمه ی خود بیرون زدی و عباس را ، استوار وبا صلابت در کار محافظت از خیمه ها دیدی ؟
مگر نه وقتی که تو از دلت گذشت : چه علمدار خوبی دارد برادرم ، شنیدی که می گفت : چه مولای خوبی دارم من .
مگر نه اینکه وقتی تواز دلت گذشت : چه برادری دارد برادرم ، شنیدی که می گفت : من نه برادر که خادم و خدمت گذار اویم .
چگونه می توان رازی به این عظمت را از عباس مخفی کرد ؟
بی خبر نمی ماند ، بی خبر نمانده است . همین خبر است که او را از صبح میان خیمه و میدان هاجر وار به سعی و هروله واداشته است .
اما در این سعی آخر کاری شده است که دل اورا یکدله کرده است .
سکینه .......
چه گذشته است میان عباس و سکینه که عباس خضوع پیش رو ی امام ایستاده است و گفته است : آقا تابم تمام شده است .
و آقا رخصت داده است ...........
خب اگر آقا رخصت داده چرا نمی روی عباس ؟ اینجا کنار خیمه ی زینب چه می کنی ؟
رخصت از من چه می طلبی عباس ؟ تو کجا دیده ای که من نه بالای حرف حسین که هم طراز او حرفی بزنم ؟
آمده ای که معرفت را به تجلی بنشینی ؟ ادب را کمال ببخشی ؟ عشق را به برترین نقطه ظهور برسانی ؟
اما چه نیازی عباس من ؟
عباس من تو خود معلم عشقی ، امتحان چه پس می دهی ؟
تو شیر معرفت از سینهی ام البنین خورده ای .
اگر برای وداع آمده ای ، من با تو یکی دردانه ی خدا تاب وداع ندارم .
وقتی نمی توانم نرفتنت را بخواهم ، ناگزیرم به رفتن ترغیبت کنم تا پیش خدای روی سپید بمانم .
......................